خواننده خردمند به خوبی درمییابد که چنین عباراتی حکایت از ذهنی بیمار و سادیست دارد. اکنون دیگر مشخص شده است که این گونه حربه اتهامزنی بدون دلیل و مدرک، حربهی نخنمایی است که هر کس میتواند برای نیل به مقاصد شخصی، آن را علیه دیگری بکارگیرد. نیازی به پاسخگویی به چنین یاوههایی نیست. آن را که حساب پاک است از «دادگاه» چه باک است.
نوشتهجات
Thursday, January 14, 2021
Tuesday, January 12, 2021
هدیه
آدمها به هم هدیه میدهند.
بخش زیادی از این هدیهها نوعی داد و ستد هستند. تو برای تولد من هدیه میگیری و
من هم برای تولد تو هدیه میگیرم. خواهرزادهی دورکیم یا شاید هم یکی دیگر از فک و
فامیلهاش و شاید اصلاً شخص دیگری در یکی از جزیرههای شرق آسیا روی هدیه دادن و
فرهنگ آن مطالعههایی کرده بود و به این نتیجه رسید بود که کسی همینجوری به کسی
هدیه نمیدهد و نقش اجتماعی هدیه (همان داد و ستد) است که اساس آن است. حرفش
احتمالاً در مورد اکثر هدیههایی که آدمها به هم میدهند درست است، ولی نه همهی
هدیههایی که آدمها به هم میدهند. یکی را که دوست داشته باشی قضیه فرق میکند.
«دوست داشتن» به دنبال قالبهای متفاوت است تا خود را ابراز کند. این حس گاهی در
لباس واژگان ظاهر میشود و «دوستت دارم»ی گفته میشود، گاهی در شکل یک نوازش و یا
بوسه ظاهر میشود، گاه خودش را در یک هدیه مستتر میکند. آدم دوست دارد حس «دوستی
و عشق» درونش را در شکل و لباسی راهی دنیای خارج کند. وقتی هدیه خریدن رهاسازیِ
«دوست داشتن» درونی است، آدم خیلی هم در قید و بند این نیست که بعداً چه هدیهای
دریافت میکند.
روی همین حساب، یا شاید هم حساب دیگری، هدیههایی که اثری از هدیه دهنده درخود دارند خیلی جذابترند. مثل بوسی که با لبهای خودش باشد، یا نوازشی که با انگشتهای خودش باشد، هدیه هم اگر نشانی از خودش داشته باشد احتمالاً دلپذیرتر باشد. فرض کن با عکسهای مشترکتان یک فیلم بسازد، یا داستان کوتاه برایت بنویسد، یا یک نهال درخت روی یکی از کوهپایههای ایران به اسمت بخرد و...
با این اوصاف، اهدای عضو چه لطفی دارد!
Thursday, January 7, 2021
توجه
گاهی وقتی توجهت معطوف به شخص خاصی باشد، حاضری
برای حفظ آن میزان از توجه به هر حالت و احساسی تن دهی. اگر بتوانی عاشقش باشی و عشق
ابزاری باشد برای تقویت توجه تو به آن شخص، عشق را میپرورانی. اگر عشق نتواند
تمام حواس تو را مجذوب او کند، به سراغ نفرت میروی و این بار از نفرت درخواست
خواهی کرد که حواس تو را به او بدوزد. اگر نفرت هم ناتوان از این وظیفه باشد به سراغ
خشم یا حسادت یا هر کوفت دیگری خواهی رفت و التماس خواهی کرد تا توجهت را قویاً
معطوف به او نگاه دارد. مسئله گاهی نه عشق، نه نفرت، نه حسادت و نه هیچچیز دیگری
نیست جز «توجه». دوست داری توجهت با هر کیفیتی که شده معطوف به او باشد. نمیدانم
چرا، ولی شاید چون دست خودت نیست یا شاید چون اگر توجهت را از او برداری حوصلهات
سرخواهد رفت، یا شاید هم توجه به اوست که زندگیت را معنادار میکند و حاضری به هر
شکل و کیفیتی به این معنا برسی. ممکن است گاهی حتی به سرت بزند کارکرد حواست را
تغییر دهی تا او همچنان مرکز توجهت باقی بماند، مثلاً صدایش را بو بکشی و یا طعم
نگاهش را بچشی و یا اصلاً رنگ پوستش را بشنوی. من یکی از این دیوانهها را چند سال
پیش در یک پارک در شهر پراگ ملاقات کردم. الان حوصله ندارم برایت داستان یارو را
تعریف کنم. راستش را بخواهی هیچوقت حوصله تعریف کردن چنین داستانی را برای هیچکس
پیدا نخواهم کرد. نه اینکه فکر کنی من از آن دسته آدمهام که فکر میکند خیلی وقتش
ارزشمند است. راستش را بخواهم به تو بگویم من تا وقتی خیلی خیلی روی خودم متمرکز
نشوم نمیتوانم بگویم در همان لحظه جز کدام دسته از آدمها هستم. اما دارم بیراهه
میروم، دوباره طبق معمول، چون هر وقت با تو صحبت میکنم حواسم پرت میشود. حواسم
از همهچیز و همهکس پرت میشود. این یارو شاعره میگوید «چه بگویم که غم از دل
برود چون تو بیایی»، ولی من هر وقت به تو فکر میکنم همهچیز از یادم میرود. نه
فقط غم، که شادی، حسادت، بخل، کینه، رقص، خنده، گریه همه را با هم یک جا فراموش میکنم.
ذهنم را از میان میبری، یا شاید اینقدرها هم ویرانگر نیستی و فقط محتوای ذهنم را
نابود میکنی. نمیدانم چه بگویم و چگونه بگویم. بگذار یک کم فکر کنم.... نه فکر
کردن کمکی نمیکند، آن هم این یک ذره فکر، چندین سال است به آن فکر میکنم اما
متوجه نمیشوم چیست. نمیدانم چرا باید اصلاً حرف زد وقتی حرفی نیست. حرف دارم، نه
اینکه حرفی نداشته باشم، اما از آن قبیل حرفها که بتوان گفت یا نوشت یا حتی در ذهن
مرورش کرد نیست. از آن دسته حرفهاست که باید مثل کیک آنها را خورد. باید در سکوت
آنها را خورد و رضایت داد به چشیدن انفرادی طعم آن و پرهیز کرد از طمعِ بازنماییِ
قدر و قیمتش برای غیر. باز هم انگار دارم بیراهه میروم، حس میکنم بیقرارم، یعنی
بیقرار میشوم وقتی در حضور تو میخواهم به چیز دیگری فکر کنم یا به توجهم که
معطوف به توست کیفیتی ببخشم. ذهنم را تهی میکنی ولی با این حال به شکل غریبی تمام
توجهم معطوف به تو است. آن یارو که در پارکی در پراگ دیدمش آدم عجیبی بود ولی
اصلاً حوصله ندارم در مورد او صحبت کنم. دوست دارم ذهنم را خالی نگاه دارم تا با
همان کیفیت تهیگونهاش متوجه تو باقی بماند. اصلاً شاید برای همین است که من هیچ
خاطرهای با تو ندارم. چون هرگاه هستی، ذهن من را خالی نگاه میداری و هیچ چیز از
آن خطور نمیکند. من را از عشق، نفرت، حسادت، کینه، شادی و هر کیفیتی بینیاز کردهای.
ذهن خالی من و جادوی وجود تو. جای خالی همهی احساسات بشری را برای من پر کردهای
و من به اندازهی تمام این احساسات انسانی به تو وابستهام. اگر تو نباشی ممکن است
دست به دامن هر کدام از این احساسات شوم تا توجه من را به تو معطوف دارد.
Thursday, December 31, 2020
نامههایی به بوگامداسی
----
Wednesday, December 30, 2020
زادروزت گرامی
بعد از حضورت، زیبایی پیوستهای مرا در بر گرفته است. گاهی فقط زمانی
این زیبایی را در حدِ کمال درک میکنم که شهوت عبور از تو را دارم. این اتفاق برایم
بازتابی از صحنهی بزرگ حضورت در دنیاست، ماجرایی بینهایت پراهمیت. تو تاثیرگذارترین
پدیده در زندگی منی. بین منی که بقیه میبینند و میشناسند و منی که
عاشقت است، فقط تویی که جولان میدهی. تو همیشه در جایی غیرقابل دسترس از وجودِ من
ابدی و حاضری. جایی که فقط مختص توست.
باده بگردان ساقیا و سایهات از سرِ من کم نشه حضرت یار، زادروزت گرامی رفیق جان.
Sunday, December 27, 2020
اینجا بدون تو - قسمت هفدهم
فکر میکردم به وقتی
که اولین بار با تو آشنا شدم. یک روز خاص، یک مکان خاص تو را دیدم. فلان کافه بود. یادم میآید که طبقهی دوم کافه بود. نشسته بودم
و داشتم چیزی میخواندم و زیرچشمی در کافه را زیرنظر داشتم ببینم چه کسی میآید و
چه کسی میرود. آن لحظه که وارد شدی را بهخوبی به یاد دارم و بعد که از پلهها
آمدی بالا و بعد هم به سمت من آمدی. اضطراب داشتی و این اضطراب در حرکت چشمانت،
دستهایت و صدایت برای من مشخص بود. نمیدانم آن زمان متوجه شدی یا نه ولی سعی کردم
به شکلی رفتار کنم که در حضور من احساس آرامش کنی. الان به این فکر میکردم که من
و تو میتوانستیم به هزاران شکل دیگر هم با هم آشنا شویم. ممکن بود یک بار در
خیابان هم را میدیدیم، ممکن بود شب یا صبح یک روز تعطیل هم را میدیدیم، ممکن
بود زیر باران هم را میدیدیم یا یک روز آفتابی، ممکن بود وقتی تو را میدیدم سر
خانه زندگی خودت بودی و یا شاید هم تنهاترین آدم دنیا بودی، ممکن بود روز قبلش غمگین
بودی یا در یک مسابقه مهم برنده شده بودی و... من دوست داشتم در همهی این حالتها
و شکلها با تو آشنا میشدم. دوست داشتم همهی این اولینهای ممکن را با تو تجربه
میکردم. خیلی بد است که «اولین» فقط یک بار است. من همهی «اولین»های ممکن را از
تو و دنیا طلبکارم. و همینطور همهی «دومین»بارها را و همینطور «سومین»بارها و
... حتی همان موقع که با هم قهر کردیم و بعدش آمدم سراغت و با هم آشتی کردیم. میتوانستم
به هزاران شکل دیگر به سراغت بیایم و آشتی کنیم. میتوانستم یک روز زنگ بزنم و
غافلگیرت کنم و یا میتوانستم برایت نامه بنویسم یا ... من دوست داشتم به همهی آن
حالات و شکلها با تو آشتی میکردم. آخر فقط «یک بار» و به «یک شکل» آشتی کردن با
تو کم است. اصلاً هر اتفاقی با تو آنقدر خوب است که دوست دارم در تمامی اشکال و
صورتهایش با تو آن را تجربه کنم. ولی واقعیت خسیستر از آن است که بگذارد من از
این خوشی تازه یافتهام بیش از یک شکل و صورت بهرهای ببرم. در هر لحظه که با تو
هستم، فقط به همان شکل که با تو هستم میتوانم با تو باشم و دیگر حالات و امکانها
منتفیاند. تلاش نمیکنم بهترین حالت یا شکل باشد، چرا که با تو بودن به هر شکل و
حالتی بهترین است و تنها کافی است با تو باشم. در عوض باید قدر آن حالت و شکلی که
با تو در دنیای واقع هستم را بدانم، این حالت و شکلی که در این لحظه با تو هستم،
به این شکل نگاهت میکنم، با این لحن با تو سخن میگویم، فلان کلمه را انتخاب میکنم،
به این شکل لبهایت را میبوسم، همهی اینها تنها یک بار رخ میدهند و دیگر هرگز
تکرار نخواهند شد. هرچند که من تو را بیش از هر چیز دوست دارم ولی تو هم مثل ذرات
شنی هستی که مدام در حال تغییری و من نمیتوانم تو را به شکل ایستا و ثابتی نگاه
دارم، و من هم ثابت و ایستا نیستم. من و تو در هر لحظه در حال خلق «ما»یی متفاوتیم،
از لحظهای که با هم آشنا میشویم و آشناییمان عمیقتر میشود و یک روز که آشتی
میکنیم و یک روز که دعوایمان میشود و یک
روز که کنار یکدیگر راه میرویم و... و هیچ یک از این حالات «ما» که از میان
هزاران امکان و شکل و صورت رخ میدهند، دیگر تکرار نمیشوند. اصلاً برای همین است که
چیزی به اسم «عشق» نداریم. من، تو و احساسی که بین من و توست به همین دلیل منحصر
به فرد است و بین هیچ دو نفر دیگری نبوده است. همانطور که هر آنچه که میان هر دو
نفر دیگری است منحصر به فرد است و میان هیچ دو نفر دیگری نبوده است. کوچکترین
انتخابهای ما، کوچکترین واکنشهای ما، کوچکترین حرفها و لبخندها و بوسههای ما
باعث میشوند آنچه میان ماست با آنچه میان دو نفر دیگر است متفاوت باشد. حتی آنچه
امروز میان من و توست با آنچه که میان من و تو در لحظه و حالت دیگری است متفاوت
است. آنچه الان بین من و توست هرگز تکرار نخواهد شد. ترکیب من و تو، این «ما»، در
این لحظه و اینجاست که من را مبهوت کرده است. آنچه امروز داریم را فردا نخواهیم
داشت ولی این جای ترسی ندارد چرا که آنچه را فردا بدست خواهیم آورد هرگز نداشتهایم.
هر لحظه با تو بودن آنقدر خوب است که من دوست دارم تمامی لحظات را به تمامی شکلهای
ممکن با تو بگذرانم. اما دنیا خسیس است و هر لحظه تنها به یک «ما» اجازهی بروز میدهد.
Sunday, December 20, 2020
اینجا بدون تو - قسمت شانزدهم
چند دقیقهای هست که
سر و صداها خوابیده است. من هم خوابم میآید. دوست دارم خواب تو را ببینم، دوست
ندارم خواب فاصلهای بین من و تو باشد. فکرش را هم نمیتوانم بکنم هفت هشت ساعت از
بیست و چهار ساعت، ذهن من از تو خالی باشد. صبح که از خواب پا میشوم و شب که به
خواب میروم و در هر ساعت دیگر که دیگران حاضرند و باید به کارهایم برسم به یاد تو
هستم، چرا نباید در ساعتهایی که تنهای تنها در ذهن خودم سیر میکنم به یاد تو نباشم؟
در دنیایی که من آن را نساختهام از صبح تا شب به تو فکر میکنم و ذهن من را از آن
خود کردهای، چرا نباید رویای من، دنیایی که ذهن من خالق آن است، سراسر حضور تو
باشد؟ ولی میدانی رویا را من خودم نمیسازم یک بخشهایی از من میسازد که کنترلش
کاملاً دست من نیست. یا اگر هم هست، در خواب روی آنها کنترلی ندارم. میترسم ذهن
من به شکلی تو را بسازد که شایسته نباشد و در آن حالت من باید در مورد خودم به چه
نتیجهای برسم؟ اگر ذهن من، تمامیت آن، تو را چنان که هستی دوست دارد چطور ممکن
است تو را به شکلی به تصویر بکشد که ستایش و تحسین تو را به همراه نداشته باشد؟ یا
بدتر، اگر در خوابم با شخص دیگری عشقبازی کنم چه؟ همین مسائل است که گاهی فکر میکنم
که چه بهتر که رویاهایم را به یاد نمیآورم. برای همین گاهی هم دودلم که آیا اصلاً
باید بخوابم یا باید با خواب مقابله کنم و در بیداری که اوضاع دست من است به یاد
تو باشم. باید قهوهای چیزی زقوم کنم. دوست ندارم بخوابم. اما در مورد این دنیا که
تو را ساخته و شرایطی فراهم کرده که من دوستت بدارم، من گاهی فکر میکنم هنوز
نتوانستهام این قضیه را برای خودم حل کنم. ببین، این دنیا واقعاً جای جالبی نیست.
خودت یک نگاهی بکن، ببین چه میبینی. منظورم اتاقت و دور و بریهات نیست. کل دنیا
رو نگاه کن. ببین چقدر درد و بدبختی هست. کل تاریخ را نگاه کن اصلاً. خب این دنیا
که اینقدر درش بدبختی و درد است، چطوری توانسته تو را به من بدهد؟ از دستش در رفته
است یا چه؟ ببین متوجهم که من عاشق تو شدهام و عشق یک نوع انتخاب است. انتخابهای
من تحت تاثیر آموزش و تکرار و تمرین و عادت و هزار چیز دیگر است، درست است. وقتی
تو را دیدم، من تو را برگزیدم ولی نه «من»ی که هیچ عقبه و تاریخ و تمرینی و آرزویی
و ایدئالی نداشته است. دقیقاً «من»ی با همان ویژگیها تو را انتخاب کرده است.
منظورم این است که من یک روز نمیگویم «ببین من تصمیم گرفتم امروز عاشق تو باشم».
همهی «انتخاب«ها که اینطور نیستند. من تو را برگزیدم وقتی دیدم همخوانی با من، گفتم
آری، نه نگفتم، به استقبالت آمدم، مقابله نکردم، این حس را در آغوش گرفتم و با آن مبارزه نکردم. منظورم از انتخاب این است. خب
ولی دنیا تو را به من داده است و دنیا هم من را به تو داده است. همان دنیایی که
هزاران درد و بدبختی هم به بشر داده است، من و تو را نیز به ما داده است. شاید اگر
دنیا عقل و شعوری داشت باید از آن تشکر هم میکردیم. خب ممکن بود من به این دنیا بیایم و بروم ولی هرگز این عشق را
تجربه نکنم. عشقی به این عیار که میتواند آنقدر به من آرامش و شادی ببخشد
که همهی آن بدیها را ندیده بگیرم. انگار این دنیا زهر را به همه داده ولی به من
پادزهرش را هم داده است. خب اگر اینطور است من که نباید آنقدرها هم به دنیا و در و
دیوارش فحش بدهم. تو باعث میشوی من با دنیا هم آشتی کنم. بخصوص وقتی میبینم تنها
دنیایی که من میتوانم بازسازی کنم رویای من است و در آن هم نمیتوانم مطمئن باشم
تو را چنان که باید دوست داشته باشم. اگر خودم آنقدر ناتوانم از ساختن یک دنیا که
در آن تو را دوست بدارم، و دنیا با این فلاکتی که دارد این توان را فراهم کرده که من
تو را چنین دوست بدارم، شاید باید یک مقدار از کین خودم نسبت به دنیا کم کنم. میدانی،
من فکر میکنم، اگر لالهرخ خیام هم مثل لالهرخ من بود، قدری از بدبینیاش به
دنیا کاسته میشد. اگر دنیا میتواند لالهرخی مثل تو و جام می نابی به من بدهد،
در کنار همهی آن بدبختیهای دیگری که داده، به جای آنکه مثل احمقها فکر کنم
دنیای خیلی خوبی است و هیچ مشکلی ندارد یا مثل بدبینها فکر کنم همهچیز آن زشت و بد
است، باید هر دو را با هم ببینم. این نقطه ضعف تفکر خیام نیست، اقبال بدش بود که
لالهرخش یا جام می او آنقدری توانا نبود که درمان دردهای این دنیایش شود. تو بدبینی خیام به دنیا را برای من غیرقابل فهم
کردی.
Thursday, December 17, 2020
اینجا بدون تو - قسمت پانزدهم
باران آنقدر شدید شده
که بستن در ورودی ضروری شده و در همین هیر و ویر ماشین آمبولانسی هم با آژیر
آزاردهندهاش مریض آورده است. لعنت به این شانس، این یعنی این مریض اورژانسی باید
زودتر از من برود داخل و من باز هم باید اینجا بیشتر معطل شوم. در اتاق دکتر باز
شد و پرستاره خیلی سراسیمه در حالی که لباس سفیدش را با دست راستش به بدنش چسبونده
بود آمد بیرون و رفت به سمت در ورودی. انگار که دکمههای لباسش باز بود و قرار بود
دستهایش نقش دکمه را بازی کند. دستهایش تبدیل به بخشی از لباسش میشوند یا لباسش
به بخشی از دستش تبدیل میشود. ما آدمها بخشی از محیط هستیم و مدام در حال تبدیل
شدن به چیزی جدید هستیم. یک بار دستم تبدیل به دکمهی لباس میشود و یک بار دکمهی
لباسم تبدیل به دستم میشود. منظورم این نیست که دست من واقعاً تغییر شکل میدهد و
تبدیل به یک دکمه میشود. قضیه آنقدرها هم جذاب نیست. مثلاً وقتی عصا دستت میگیری
دستهایت درازتر میشوند چون آن عصا هم میشود بخشی از دست تو، یا وقتی موبایل میخری
حافظهات بیشتر میشود چرا که کلی شماره تلفن درون آن ذخیره داری. وقتی هم زبانهای
دکتر و پرستار در اتاق در هم میآویزند انگار زبان هرکدامشان درازتر شده است و تبدیل
به دو زبان شده است. و وقتی دستهای همدیگر را میگیرند انگار دستهایشان درازتر شده
است,
بیمار بدبخت را
آوردند. حسابی آسیب دیده است. ظاهرش آنقدر وحشتناک است که وقتی دیدمش ترکیبی از حس
ترحم و همدردی و درد در بدن خودم و غیره را تجربه کردم. پرستاره و همراهان بیمار
هم خیلی سراسیمه هستند. کلاً جو مطب یک مقدار متشنج شد و حس و حال من را تغییر
داد. انگار که من و این مطب، من این مردم، من و کلاً هر چه اطرافم است درست مثل من
و عصا، من و لیوان، من و بوس و هر چیز دیگری، من را بسط میدهد. هر چیزی که اطراف
من است به بخشی از من تبدیل میشود و من هم به بخشی از آن تبدیل میشوم. باید خیلی
مواظب باشم کجا میروم، با چه کسانی معاشرت میکنم و با چه کسی چه میگویم. آدم
شاید خودش نداند ولی هر جا که میرود و با هر کسی که تعامل میکند به بخشی از او
تبدیل میشود و او هم به بخشی از آن شخص یا آن مکان تبدیل خواهد شد و شاید برای همین است که مدام دوست دارم فقط پیش
تو باشم و دوست ندارم جای دیگر و دور از تو باشم. دوست دارم مدام، در شکلهای
مختلف، بخشی از تو شوم و تو هم بخشی از من شوی. دوست دارم بیشترین وقت را با تو
بگذرانم تا بیش از هر چیز دیگری بخشی از تو شوم و تو هم بخشی از من شوی. شاید هرگز
یکی نشویم و تو همیشه تو بمانی و من من بمانم، ولی من میتوانم به توترین شکل ممکن
درآیم و تو هم به منترین شکل ممکن درآیی، این حتی از یکی شدن هم جذابتر است.
Tuesday, December 15, 2020
اینجا بدون تو - قسمت چهاردهم
صدای قطرههای باران
به گوش میرسند. بیرون، دم در مطب، روی یک سینی که روی میزی قرار گرفته یک مقدار
شیرینی گذاشته بودند. فکر کنم به زودی خراب شوند و وا بروند. شیرینیهایی که در
برابر باران تاب نیاورده و ویران میشوند. خب البته تلخ که نمیشوند، شیرین باقی
میمانند ولی ویران میشوند. هر وقت ویرانی را میبینم یاد آدم مومن میافتم. یعنی
یک فیلسوفی بود که یک جا نوشته بود مومن پک و پاره است (نقل به مضمون). درست هم میگوید،
وقتی مومن باشی یعنی ایمان داشته باشی خدایی هست نمیتوانی خیلی هم آدم شق و رقی
باشی. مثل همان شیرینی میشوی که تاب باران ندارد. مدام فکر میکنی گناهی کردهای،
یا هنوز انسان کاملی نشدی، یا مدام کوچک بودنت در برابر خدا جلوی چشمانت است. آخر
میدانی، آدم که نمیتواند از خدا چیزی را پنهان کند. خدایی اگر باشد از مکنونات
قلبی و سرهای ذهنی هم خبر دارد و کلاً فیلم بازی کردن جلوی او اصلاً معنا ندارد. تامس
نیگل برای همین میگوید دوست ندارد خدایی وجود داشته باشد. نمیدانم شاید نیگل
خیلی افکارش مهم هستند و مایل نیست خدایی باشد که مدام بفهمد درون «جمجهی تامس»
چه میگذرد. ولی هر چه هست، تامس با خودش صادق است. من فکر میکنم من و خیلیهای
دیگر با خودمان صادق نیستیم. خیلیها را دیدهام که میگویند دوست دارند زندگی
جاودانه داشته باشند ولی نمیتوانند به آن باور پیدا کنند. تقریباً تمام آدمها اگر
واقعبین باشند مرگ و نیستی را به روز جزا ترجیح خواهند داد. درست است هر کدام از
ما گیر یک بیهمهچیزی افتادهایم و طرف بدجوری در حق ما بد کرده و مایلیم یک
زمانی طرف تاوانش را پس بدهد. ولی هر کدام از ما هم برای صد نفر همان بیهمهچیزه
بودهایم. در نتیجه اگر خوب فکر کنی میبینی که مردن و نیست شدن، هرچقدر هم که فکر
کنی ترسناک است بهتر از این است که بروی در یک دادگاه با هزار جور خلاف بزرگ و
کوچکی که در پرونده داری. اصلاً مگر میشود یک خلافکار مایل باشد آنقدری عمر کند
که پایش به دادگاه کشیده شود؟ این ادعا اصلاً با عقل جور در نمیآید. ولی اغلب
آدمهای چاچولبازی را دیدهام که با اینکه به قیامت باوری ندارند ولی با آه و
افسوس میگویند «کاش بعد از مرگ هم عدالتخانهای برقرار بود».
تو اما همهچیز را
راجع به من نمیدانی همانطور که من همهچیز را راجع به تو نمیدانم. خیلی هم طبیعی
است چون هیچکداممان خداوندی همهچیزدان نیستیم. در نتیجه من میتوانم جلوی تو فیلم
بازی کنم و تو هم میتوانی وانمود کنی شخص دیگری هستی. حتی کافی است یک
سری از وجوه خودم را به تو نشان ندهم تا من را کامل نشناسی، یا کافی است تو برخی
از ویژگیهایت را با شور و حرارت بیشتری برای من توصیف کنی و برخی دیگر از ویژگیهایت
را خفیف جلوه دهی تا من تو را کامل و چنان که باید نشناسم. اصلاً اینها در مورد
مسائلی است که مایل باشیم به هر حال در مورد آنها با هم حرف بزنیم. ابعاد زیادی هم
هستند که ممکن است نخواهیم در مورد آنها حرف بزنیم و وقتی حرف نزنیم هم طرف مقابل
نمیتواند بفهمد. من فکر میکنم عاشق هم مثل مومن پک و پاره است. عاشق الزاماً
مومن نیست و به جای اینکه در برابر دیدگان همهچیزدان خداوند پک و پاره باشد، در
برابر چشمان کمچیزدان ولی مهربان معشوق است که پک و پاره است. منظورم این است که عاشق
معشوق خود را آنقدر دوستش دارد که نیازی به فیلم بازی کردن ندارد، خودش است. اصلاً
مگر بشر کلاً خودش پک و پاره نیست؟ هیچ بشری یک مجموعهی شق و رق و منسجم و والا
و وارسته نیست. عاشق جلوی معشوق همین پک و پارگی را نشان میدهد، پنهانش نمیکند.
پنهان نمیکند که ترسهایی دارد، حسرتهایی دارد، از آرزوهای کوچکش و بازگو کردن
آنها نمیهراسد و نیازی نمیبیند طاقچه
بالا بگذارد و اینها. خودش است، یک انسان با کلی حفره و سوراخ و بدبختی و درد و
رنج و گره و عقده است، انسانی با کلی خطا و اشتباه و بدی است. مثل هر انسان دیگری
که همین است. آیا واقعاً کسی هست که اینطوری نباشد؟ کاری به این ندارم که یک مشت
الدنگ مایلند خودشان را انسانهایی ورای حفره و سوراخ و بدبختی و درد و رنج و گره و
عقده و خطا و اشتباه و بدی نشان دهند. ولی وقتی خودت را اینجوری بینقص و عیب
ارائه میکنی، جداً مضحک میشوی. کاری هم به این ندارم که خیلی از مردم ذائقه طنز
ندارند و به جای خندیدن به ریش این نمایشگرهای کمنمک به تحسین آنها میپردازند و
یا غبطه میخورند که چرا جای آنها نیستند. منظور من این نیست که ما باید راه برویم
و همه جا جار بزنیم چه سوراخ سمبههایی در وجودمان داریم. این هم از آن مدل گداییهای
محبت است که واقعاً مضحک است. منظورم این است که آدم وقتی کسی را دوست دارد، عاشقش
است، چرا باید یک تصویر دروغین از خودش بسازد. من خودم خیلی به این قضیه فکر کردهام
و فکر میکنم شاید دلیلش ترس از دست دادن معشوق باشد. ترس از اینکه مبادا تو را
نپذیرد یا تو را چنان که هستی دوست نداشته باشد. ولی اگر به این ترس پر و بال بدهی موجب
میشود مدام در حال تمرین چیزی باشی که نیستی. اگر عشق دوطرفه باشد و هر دو طرف
همدیگر را برغم کم و کاستیهایشان دوست داشته باشند دیگر چه نیازی به نمایشگری است.
اصلاً همانجاست که باید سوراخهایت و سنبههایت را نشان معشوق دهی تا کمکت کند
پرشان کنی. در برابر نگاه معشوق شاید وا بروی و خود چندپاره و ویرانت نمایان شود
ولی همچنان شیرین باقی میمانی.
Monday, December 14, 2020
اینجا بدون تو - قسمت سیزدهم
راستی در خلال حرفهایم مدام یادم میرود
بگویم که دیشب خوابت را دیدم. عجب خوابی بود، رویاییترین خواب ممکن بود. در خواب انگار
که یک سال بود از رابطهی ما میگذشت یا همچین چیزی و تو برای من نامهای نوشته
بودی. نمیدانم تمام جزئیاتش را به یاد دارم یا نه ولی آنقدر برایم جذاب بود که
بخش زیادی از آن را به یاد دارم:
عزیزتر از جانم
یک سال پیش همچین روزی یک نامه بهم رسید.
من آشفته، پریشان، بیمیل به زندگی بودم. از آبان تازه گذشته بود، خودم فلج و بیعمل
بودم و گذاشته بودم زندگی هر وری که میخواهد مرا ببرد. که همچین روزی یک نامه به
دستم رسید.
راستش که روزهای بعدی زیادی در وحشت و در
اضطراب بودم از آن نامه. به علاوه نفرت مخلوط با جذب شدن بیاختیار، بیاعتمادی
زیادی در من بود و ترس. در وهلهی اول که نامهات را دیدم خشکم زد. خواستم با فحشی
جواب بدهم. جلوی خودم را گرفتم. روزهای بعدی به آرام کردن خودم گذشت. به تلاش برای
فهمیدن ترسم و اینکه باید چه بلایی سرش بیاورم. بعدتر در چندین ماه بعد به اینکه
بیاعتمادی و بیعملیام را کنار بگذارم. اما دری که باز شده بود به همراهش چیزهای
مهمتری هم داشت، نمیخواستم اعتراف کنم ولی یارای مقاومت نداشتم. گنجهای که مهر و
مومش کرده بودم
و با نفرت به کناری پرت، در حال ذوب شدن بود از محبتی که غریب بود که میتوانست
ویران کند و بسازد. ماههای بعدتر به اشتباهات بزرگی گذشت و در کنارش چیزی بود که
مرا با خودش تغییر میداد و عوض میکرد.
عزیزتر ازجانم
امروز شد یک سال که تو آن نامهی کذا را
نوشتی که به کل
من و زندگیام و تو و زندگیات را عوض کرد. آن روز که آن نامه را خواندم و روزهای
بعد و هفتههای بعدترش هیچ تصورش
را هم نمیکردم که چه اتفاق عظیمی در حال رخ دادن است. میدانم صحبت از آن ماهها
به همراه حس خوب و جذاب جوانه زدن دوبارهی عشق، حسهای بدی هم دارد که بخاطر خطای
بزرگ من است اما دلم میخواست امروز که سالگرد اولین قدم شروع دوبارهی ماست بگویم
که چقدر من را زیر و زبر کردی و عشقت انگار طنابی بود که مرا از چاه عمیقی که همه
عمر اسیرش بودم نجات داد. که میدانم خطایی که کردم چقدر بد بود و درعین حال چقدر
محصول یک آدم مضطر و گیج بود که
بدترین تصمیمها را گرفت و تو با عشق بینظیرت بخشیدیش و زندهاش کردی.
من و تو راه زیادی با هم آمدیم، میزان
احساسات مختلفی که با تو داشتم به اندازهی تمام عمرم است، و تجربههایی که با هم
پشت سر گذاشتیم خیلی شگفتانگیز است، امروز در مقایسه با سال پیش همین روز، به کل
آدم دیگری شدهام. دختری که با خودش به صلح است، دلش لبریز از عشق است و آرام است،
گویی در دنیایی پریشان و ذهن پریشانترش بالاخره قرار را یافته. حس خوشبختی عظیمی مرا
در بر گرفته و نمیدانی، آخ که نمیدانی چقدر و چقدر شادان و قدردان وجودت و حضورت
در زندگیام هستم و چقدر میبالم که تو من
را دوست داری و چقدر خوشبختم که با همه وجودم دوستت دارم.
--
وقتی در خواب نامهات را خواندم بیاختیار
اشک شوقی گرم از چشمانم جاری شد و با گرمای همان اشک نیز چشمانم باز شد رو به
جهانی که تو همچنان در آن من را دوست میداری و من تو را دوست میدارم. اشک
معمولاً نشانهی اندوه و غم بزرگی است و وقتی اشک برای شادمانی جاری میشود همچون
خندهای سرد که در تلخترین رویدادها سر داده میشود، اتفاق بزرگی افتاده است.
وقتی اشک و خنده پاردوکسیکال میشوند، نشان از عمیقترین تجربهها دارند. امروز
صبح چشمانم را با گرمی دلپذیر و رطوب آرامبخش اشکی به جهان گشودم، جهانی که جای
شادمانی برای کسی نگذاشته و غم و اندوه و دلزدگی و توحش و رذالت در تار و پود آن
جا خوش کرده است. و به راستی تو از میان بهانههایی که من برای زنده ماندن و
زندگی کردن دارم، زیباترین بهانه هستی. من همیشه از واژهی خوشبختی بدم میآمده و
فکر میکردم تنها یک انسان احمق میتواند در این دنیای ذاتاً مزخرف احساس خوشبختی
کند. ولی هر روز با وجود تو بیشتر به اندرز خیام پی میبرم که لالهرخی مثل تو میتواند
زیستِ کوتاهِ من در این دوزخ پست را چنان شیرین سازد که به حسرت دیروز و اندوه فردا
بیتوجه باشم. درست مثل همان اشک شوق و خندهی تلخ، من هم با تو در این جهان پست،
شبیه به یک پاردوکس شدهام و به جای آنکه ماتم در آغوش بگیرم، شادخواری از سر
گرفتهام. تو زندگی من را، کلیت آن را، ذره ذره لحظات آن را به یک تجربهی عمیق
بدل کردهای. دوستت دارم لعنتی.
Friday, December 11, 2020
اینجا بدون تو - قسمت دوازدهم
آنقدر منتظر این دکتره اینجا نشستهام که دیگر حساب زمان از دستم در رفته است. این کسالت وقتی با دوری تو ترکیب میشود خیلی دلم میگیرد. انگار این صندلیها همیشه وجود داشتهاند و من هم همیشه روی آنها بودهام و همیشه منتظر بودهام کار این دکتره تمام شود بیایم تو را ببینم. زمان کوروش کبیر یا حتی قبل از او، در زمان ساسانیان، حملهی اعراب و مغول، حملهی نادرشاه به هندوستان، پهلوی و انقلاب و جنگ تا همین الان، همه آمدند و رفتند و من همیشه اینجا منتظر تو بودهام. همین چند دقیقهی پیش داشتم فکر میکردم که چقدر چهرهی تو آشناست و انگار من در تمام زندگیهای قبلیم هم عاشق تو بودهام. انگار تا آن روز که تو را دیدم در حال جستجوی تو بودم. مثل کسی که خانهی دوران کودکیش را گم کرده است ولی ایدهای محو و کلی دارد و برای اینکه بتواند آن خانه را پیدا کند مجبور است به هر خانهای که میرسد سر بزند تا مبادا آن خانه خانهی کودکیاش باشد. بعد هم که میفهمد این خانه آن خانه نیست به جستجوی خود ادامه میدهد. بعضی وقتها هم خانهای را میبیند که اولش ممکن است فکر کند که این همان خانهی کودکی است تا اینکه به یک باره یک چیزی میبیند و میفهمد نه، این خانه، آن خانه نیست. من فکر میکنم تو خانهی منی و همیشه در همهی زندگیهای قبلی من، از ازل، خانهی من بودهای. میدانم به تناسخ باوری نداری ولی همیشه فکر میکنم کاش هیچوقت من را از چرخهی سامسارا نگیرند و بگذارند در هر شکل ممکنی از زندگی حلول کنم تا به دنبال تو بگردم و دوستت بدارم. یک بار پادشاه باشم، یک بار گدا، یک بار مبارز باشم یک بار جلاد، یک بار نقاش و یک بار بازاری و... و در تمامی این انواع زندگی به دنبال تو باشم و تو را بیابم. مطمئناً در زندگی بعدیم هم باید چند سالی دنبال تو بگردم تا پیدایت کنم و تا آن زمان آرامش پیدا نخواهم کرد. من شنیدهام اهل عرفان میگویند اگر تا چهل سال دنبال استاد بگردی رواست، من فکر میکنم اگر تمام عمرهایت را به دنبال معشوق بگردی و تنها بمانی رواست. بدبختانه این نکته را تنها بعد از اینکه تنهاییت را با حضور دیگران افطار میکنی میفهمی. تنها بودن گاهی آدم را خیلی بیقرار میکند و آدم دوست دارد به هر قیمتی از آن خارج شود. اینجور مواقع آدم بیش از هر کس به خودش خیانت میکند، به آرزوهایش، به آرمانهایش، به افکارش و با فردی تنهایی خود را برهم زند که هرگز نباید حتی با او از یک کوچه عبور میکرد. ولی خب وقتی با چنین آدم اشتباهی به اندازهی کافی وقت صرف کنی بعد از مدتی به او عادت میکنی و اگر هم او را نبینی دلت برایش تنگ میشود و رفته رفته فکر میکنی واقعاً معشوق را یافتهای. سال سوم دبیرستان پدر مادر یکی از بچهها برای سفری سه هفتهای این بچه را در خانه تنها میگذارند. این بچه هم از پیش بقیهی بچههای دبیرستان را در جریان میگذارد و هفت یا هشت نفر از بچههای دبیرستان با هم تصمیم میگیرند برای جلوگیری از خالی ماندن منزل این پسرک اقداماتی کنند. پرسان پرسان شماره تلفن خانمی به اسم م. را پیدا میکنند و با او تماس میگیرند و میگویند هشت نفری هستند و به مدت سه هفته میخواهند از سوت و کور ماندن آن خانه جلوگیری کنند. خانم م. هم قیمت مدنظرش را به اینها گفته و اینها با هم به توافق رسیدند و خلاصه سه هفته با هم فضای آن خانه را پر کردند. من از جزیئات و کیفیت این باهمباشی آنها چندان خبر موثقی ندارم و هیچوقت پیگیر نشدم داستانهای دوسادی آن سه هفته را راستآزمایی کنم ولی به چشم خودم دیدم بعد از آنکه پدر و مادر پسرک بعد از سه هفته برگشتند و اینها بعد از سه هفته همآغوشی با خانم م. سردآغوش شدند در حیاط مدرسه چه وضعیتی برقرار بود. انگار این هشت نفر اعتصاب کرده باشند، زنگ تفریحها ممکن بود وسط زمین فوتبال بنشینند یا بروند یک گوشهی حیاط کز کنند یا ممکن بود با صدای بلند شعر بخوانند. حال همهی آنها شدت کرده بود. همهی آنها «عاشق» خانم م. شده بودند و خیلی هم خوب هم را درک میکردند. چند مدتی گذشت تا عشق خانم م. از سر همهی آنها افتاد. ولی در آن لحظه که گرمای آغوش خانم م. در اختیارشان بود جداً هوا برشان داشته بود که «عاشق» خانم م. هستند. برای همین من فکر میکنم گاهی دوری هم لازم است، آخر وقتی آغوشت گرم است چندان ملتفت نیستی که «وضعیت» چیست. میتوانم از طریق دلتنگی خودم را بشناسم، ببینم دلم دقیقاً برای چه چیزی تنگ شده است. گذشته از این، باید دلتنگی را هم تجربه کرد. هرچند اگر از حد بگذرد آدم را میآزارد ولی دلتنگی تجربهی خیلی زیبایی است.
Wednesday, December 9, 2020
اینجا بدون تو - قسمت یازدهم
آدم باید یک جا
روبروی آینه یا هر جای دیگری با خودش مواجه شود. چقدر فیلم بازی میکنم، حتی برای خودم.
انگار که واقعیت خیلی دور از دسترس است و تنها تصمیم میگیرم چه چیزی چگونه باشد.
تصمیم میگیرم تصور کنم این آدم باحال است و آن آدم بهدردنخور است. واقعیت هر
کدام چیست؟ خود تو، یا خود من، یا این دکتره یا این پرستاره، یا حتی این دختر و
پسره که منتظر دکترن، واقعیت هر کدام از ما چیست؟ من چیم و کیم؟ مطمئناً هیچکدام
از ما «یک نفر» به معنای خیلی دقیق کلمه نیستیم. تو که صبح پا میشوی تا شب که میخوابی
هزارجور شخصیت عوض میکنی، نه اینکه منظورم این باشد که فقط تو اینطوری. همهی ما
اینطوریم. اگر ما اینقدر سیالیم و اینقدر در حال تغییر وقتی طرف مقابل ما میخواهد
با ما مواجه شود، ما را دوست بدارد یا از ما متنفر شود، یا خود ما بخواهیم از طرف
مقابلمان خوشمان بیاید یا از او متنفر بشویم تکلیف چیست؟ اگر هر کدام از ما با تغییرات
مدامی که در طول روزها و شبها داریم، هزاران نفریم و اگر کسی بخواهد این وسط عاشق
کسی شود یا از کسی متنفر شود، یعنی عاشق «یک نفر» شود، مجبور است یک تصویر جعلی از
او بسازد. یک دروغ ثابت و ایستا بسازد و تمام وجوه در حال تغییر او را نادیده
بگیرد. مگر این توهم نیست؟ شاید باشد ولی اگر حتی یکی از وجوه تو را ثابت در نظر
بگیرم، خیلی هم توهم نیست، بیشتر ندیدن یا نادیده انگاشتن بقیهی بخشهای توست. مثلاً
من دوست ندارم آن بخشی از تو که غم دارد یا غصه میخورد را ببینم و برای همین تمام
تلاشم را میکنم به محض بروزشان از میانشان ببرم. یا بخندانمت یا یک کاری کنم
حواست پرت شود و یا چه میدانم چیزی شبیه به این. ولی این چه ربطی به حرف قبلم
دارد؟ نمیدانم. حتماً میتوانی ربطی بین آنها برقرار کنی اگر بخواهی. منظورم شاید
این است که آدم باید فرصت پیدا کند غم و غصه یا هر وجه دیگری از خودش را بروز دهد
و آن را تجربه کند. آدمی که غم و غصه نخورد که آدم نیست. غم و غصه همواره خواهد
بود و واکنشی طبیعی به برخی از رویدادهاست و آدم باید یاد بگیرد به اندازه و به
شکل درست آنها را تجربه کند. اگر من مدام جلوی تو را بگیرم این فرصت را نخواهی
یافت. نه فقط غم و غصه که همهی حالات و تجارب ما همین هستند. ما باید همهی آنها
را زندگی کنیم و تجربه کنیم تا به درستی واکنش نشان دادن و مواجهه درست با واقعیت
را تجربه کنیم و بیاموزیم. یعنی من باید دقیقاً اجازه بدهم آن هزاران شخصیتت را
داشته باشی تا بتوانی رشد کنی و ببالی همانطور که تو باید اجازه دهی من هزاران
شخصیت روزانهام را داشته باشم تا رشد کنم و ببالم. یعنی باید در حالت غم، شادی،
غرور، تواضع، حواس پرتی، اوج تمرکز و... اجازه داشته باشیم زندگی کنیم و تجربه
کنیم و خود را بسازیم و بشناسیم. این وسط من تصمیم میگیرم تصویر ثابتی از تو بسازم
و تو هم از من، و بقیه هم از هم، و بعد هم تا آن تصویر به هم بخورد خواهیم گفت
«توقع نداشتم» یا یک همچین چیزی. فکر میکنم هنر اصلی در عشقورزی این باشد که یک
آدم را با سیال بودن و متغیر بودنش در نظر بگیری و «همهی» شخصیتهای او را دوست
بداری. خیلی هم بعید است کسی را پیدا کنی که «همهی» شخصیتهایش را دوست داشته
باشی، یعنی کسی را پیدا کنی که از غم و شادی، غرور و تواضع، از خواب بیدار شده و
به خواب رفته و غیرهی او خوشت آید. برای همین من فکر میکنم اغلب ما یک تصویر
ثابت و ایستا از یکی میسازیم، از یکی از آن شخصیتهایش که برایمان خوشایند است، و
سعی میکنیم او را همان در نظر بگیریم. حالا یا بقیهی وجوه او را نادیده میگیریم
یا بعداً مثل پتک میخورد تو سر و صورتمان یا هر چه اینها مسئلهی دیگری است. حتی
در مورد خودمان. پذیرفتن اینکه من این همه شخصیت دارم سخت است. مطمئنم تا الان
گفتهای اینها که شخصیت نیستند، ولی یک بار که شده با خودت صادق باش و وقتی عصبی
هستی ببین چه چیزهایی دوست داری و وقتی شادی ببین چه چیزهایی دوست داری. هزاران
شخصیت دیگر هم داری. اصلاً چه اهمیتی دارد از کلمهی شخصیت چه توقعی داریم. منظور
من این است که من در هر لحظه یک شخصیت دارم، یک مدلی هستم، یک لحظه خستهام یک
لحظه سرشار از انرژی، یک لحظه مغموم و یک لحظه شاد و... در هر یک از این لحظهها
من انگار یک آدم به کل متفاوتی هستم. من کدام یکی از اینهام؟ و از این مهمتر
اینکه تصویر ثابت و دروغینی که من از خودم دارم، کدام است؟ من متوهمم که من همیشه
یک آدم فرهیخته و خوبم یا یک آدم همیشه قوی و بی نقص یا یک آدم بسیار عوضی یا چه؟
این تصویر ثابت و دروغینی که از خودم دارم، این تصویر را باید اول کشف کنم و بعد
ببینم چه تصویر ثابت و دروغینی از تو ساختم و بعد هم اگر فرصت شد به این دکتر و
پرستاره و این دختر و پسره هم برسم. دوست دارم بدانم وقتی در آینه به خودم نگاه میکنم،
بدانم در آن لحظه کدام یکی از این جانورهایی هستم که هر روز در جلد هزارانشان میروم.
به جای اینکه تصمیم بگیرم من چه هستم و بعد همان تصویر ثابت و دروغین را باد کنم،
باید با خودم مواجه شوم. باید به جای ساختن «من»، به آینه نگاه کنم و منهای مختلف
خودم را ببینم. فکر میکنم فقط تو میتوانی برای من نقش این آینه را بازی کنی. باید
به خودم اجازه بدهم با تو شاد شوم، از تو ناراحت شوم، با هم بخندیم و با هم گریه
کنیم و ... باید اجازهی بروز همهی حالات را بدهیم و تجربهی تمام این حالات را
با هم از سر بگذرانیم. نباید ترسید از خراب شدن تصویر ثابت و ایستا و باید در عوض
آماده شد برای مواجهه با واقعیت. اصلاً عشق شاید همین خاصیت آینه شدن برای طرف
مقابلت باشد تا بتوانی خودت را در همهی حالات متفاوت ببینی.
پاسخ به یک اتهام
خواننده خردمند به خوبی درمییابد که چنین عباراتی حکایت از ذهنی بیمار و سادیست دارد. اکنون دیگر مشخص شده است که این گونه حربه اتهامزنی بدون ...

-
خواننده خردمند به خوبی درمییابد که چنین عباراتی حکایت از ذهنی بیمار و سادیست دارد. اکنون دیگر مشخص شده است که این گونه حربه اتهامزنی بدون ...
-
لبخند عجیبی داشت. لبخند باید علیالقاعده نشان از شادی، مهر، رضایت یا همچین چیزهایی داشته باشد. تصور میکنی چنین است و «خندهی» لب را میبینی...
-
چراغ جادویی گوشهی انبار را برداشتم و آن را مالیدم. در اثر این مالش، تبدیل به نواندیش دینی شدم. نمیدانم این تغییر و تحول تا کی ادامه خواهد ...
